در این دیدگاه، سازگاری وابسته به موقعیت است. به عبارتی ارگانیزم ممکن است در موقعیتی رفتار سازگارانه داشته باشد و در موقعیت دیگر رفتار وی ناسازگارانه باشد. مثال بارز آن دانش آموزی است که رفتار وی در خانه ناسازگارانه و در مدرسه سازگارانه است. بنابرین موقعیت است که رفتار ارگانیزم را بر می انگیزد و این رفتار در پیوستاری از سازگاری و ناسازگاری قرار خواهد داشت.
در شرطی سازی کلاسیک، محرک ارائه می شود و اگر جاندار متناسب با محرک ارائه شده پاسخ دهد رفتارش سازگارانه است. اگر جلسه امتحان را به عنوان محرکی در نظر بگیریم که دانش آموز با آن روبرو می شود، اضطراب نشانه ناسازگاری هیجانی و نمره پایین نشانگر ناسازگاری تحصیلی است. در شرطی سازی کنشگر (وسیله ای) رفتار بروز میکند و پیامد آن نشان میدهد که رفتار ارگانیزم در چه جایگاهی از پیوستار ناسازگاری قرار دارد.
موقعیت موجود – رفتار ارائه شده – پیامد رفتار – پیوستار سازگاری – ناسازگاری (برنارد، ۲۰۱۱)
یادگیری، نگهداری و تغییر بهنجار درست مانند یادگیری رفتار غیر عادی است و رفتاری را می توان به سازگار به حساب آورد که از یک گذشته پر از تقویت ناشی شده باشد.
اسکینر[۱۵]و بندورا[۱۶]از جمله کسانی هستند که معتقدند محیط اجتماعی ما را به صورت اجتماعی در می آورد. اعضای اجتماع در جریان این فرایند تلاش میکنند به نحوی خردمندانه از توجه، علاقه، تأیید، محبت و غیره استفاده کنند. هسته اصلی پاسخ دهی مثبت به عنوان یک مهارت میان فردی را هم همین فعالیت ها تشکیل میدهند. (شولتز و شولتز، ۱۳۷۹)
– دیدگاه انسان گرایی. کارل راجرز هماهنگی خویشتن پنداری با تجربه ارگانیزمی را اساس سازگاری میداند و هر موقع ادراک فرد از تجربه خودش صحیح باشد بین خود و تجارب فرد حالت هماهنگی یا سازگاری درونی به وجود میآید. عکس آن حالت یعنی ناهماهنگی میان تجربیات فرد و حالت ناسازگاری روانی و آسیب پذیری را به وجود می آورد.وقتی مفهوم شخص از “خود” با تجارب ادراک شده او هماهنگی نسبی داشته باشد و فرد احساس کند که طبق ارزش ها، ایده آل ها و تجربیات گذشته اش عمل میکند. میتوانیم بگوییم که چنین فردی از سازگاری کافی برخوردار است (شفیع آبادی و ناصری، ۱۳۸۶)
افرادی که از نظر روانی سالم اند میتوانند خودشان، دیگران و رویدادهای موجود در محیط را به صورتی که واقعاً هستند درک کنند. آن ها به تجربیات گشوده اند زیرا از نظر آن ها هیچ چیز برای خودپنداره شان تهدیدکننده نیست و نیازی به دفاع از هیچ تجربه ای به وسیله انکار یا تحریف نیست زیرا در کودکی توجه مثبت نامشروط دریافت کردهاند. آن ها قادر به استفاده از تجارب هستند و تمام جنبههای زندگی را پرورش داده و گرایش به خود شکوفایی را برآورده میکند.
– دیدگاه روانشناختی. از منظر روانشناختی، انسان سازگار به انسانی گفته می شود که توانایی و قدرت پردازش صحیح اطلاعات را دارد و چون قادر به چنین کاری نیست لذا یک نظام ارزشی واقع بینانه برای خود تنظیم می کند تا تحت تاثیر نوسانات روانی دردناک و اختلاف با دیگران دچار آسیب شود. این روند به او کمک میکند تا به احساس بهتری دست یابد. افراد سازگار از نظر این دیدگاه کسانی هستند که به زندگی منطقی پایبند هستند. در زندگی خود از منطق و تجربه نگری برای حل مشکلات استفاده میکنند، از انتقاد منطقی دیدگاه ها و روش ها استقبال میکنند، به محدودیت های خود واقف اند، انتظار ندارند که زندگی باغ پر از گل باشد و می دانند که در زندگی هر کسی دردسرهای آزاردهنده ای وجود دارد اما آن ها را به بیماری مرگ بار تبدیل نمی کنند. به عبارت دیگر رویدادهای ناخوشایند را از آنچه هستند ناخوشایندتر نمی کنند. (شولتز و شولتز[۱۷]، ۱۳۷۹)
الیس به نقل از آزاد (۱۳۷۷)، در بررسی های خود، تفکر خود شکست دادگی را ریشه در رفتارهای ناسازگارانه میداند. تفکر خود شکست دادگی بر مفروضات غیر منطقی و نادرستی که فرد درباره خود و دیگران دارد استوار است. در جریان درمانگری الیس به شیوه ای فعال، پیش فرض های نامعقول و اشتباه آمیز درمانجویان را مورد تهدید قرار میدهد و با آن ها مخالفت میکند و به جای آن ها باورهای سازنده ای را جایگزین می کند.
– دیدگاه روانی اجتماعی اریک اریکسون. اریکسون در نظریه خود بر عبور موفقیت آمیز از مراحل مختلف رشد تأکید زیادی میکند. به نظر وی ۸ مرحله رشد وجود دارد که در هر کدام از این مراحل فرد با یک بحران رشدی مواجه می شود و این بحران ها نیز به شکل ناملایمات فردی در میآیند که میتوانند به طریق مثبت یا منفی برطرف شوند. اگر راه حل اتخاذ شده مثبت باشد، فرد آمادگی لازم را برای مواجهه با بحران های بعدی خواهد داشت. اما اگر راه حل برگزیده شده منفی باشد مشکل ساز می شود. (ساعتچی، ۱۳۷۷)
به نظر اریکسون اغلب کودکان ناسازگار از داشتن اولیای خوب محروم بوده اند، بدین معنی که این اطفال می بایست به وسیله یک سری آزادی ها و نهی کردن ها رهبری شوند که در طی آن اولیاء باید قادر به توضیح دلایل این محدودیت ها برای فرزندان شان باشند. اریکسون تجارب اجتماعی را مهم ترین عامل سازنده شخصیت میداند و معتقد است که شخصیت از ابتدای طفولیت تا پایان عمر یک مسیر تکاملی را می پیماید و در هر مرحله از رشد، تجربه اجتماعی میتواند زندگی فرد را عوض نماید.
– دیدگاه روانشناسی فردی آدلر. آدلر انسان را موجودی اجتماعی، خلاق و هدف دار میداند که احساس حقارت، اساس رشد روانی را فراهم میکند و همواره وی را جهت توفق و برتری سوق میدهد. آدلر معتقد است که عقده حقارت در افراد موجب آن می شود که شخص مکانیزم جبران عاطفی را به کار ببرد که نشان دهنده انکار فرد به جای قبول موقعیت یا تلاش افراطی برای پنهان داشتن یک ضعف میباشد. آدلر عقده حقارت را برای توصیف شخصی به کار میبرد که احساسات ناشی از نابسندگی را انحراف آمیز میداند. جبران روانی به خاطر آن به کار می رود تا شخص عقده حقارت را تا آنجایی که ممکن است پنهان سازد و یا به شخص کمک کند بر آن ها مسلط شود. تا زمانی که جبران مصالح اجتماعی نیست، شخصی که ان را به عنوان یک مکانیسم به کار میبرد یک شخص طبیعی است و دیگران او را طبیعی می دانند. ولی هرگاه جبران وسیله تسلط بر دیگران شود و فرد سعی کند تزویرهای توام با تجاوز را به کار ببرد، در اینصورت یک شخص ناسازگار است. در نظریه آدلر، اختلاف دیگری که بین افراد سازگار و ناسازگار وجود دارد در اهداف آنان است. بدین معنی که افراد طبیعی واقعیت را به خوبی می بینند و اهداف دور از واقعیت را که رسیدن به آن ها غیر ممکن است هرگز انتخاب نمی کنند. در صورتی که افراد ناسازگار توجهی به واقعیت ندارند و اهداف خود را نسنجیده انتخاب میکنند که نشان دهنده برتری طلبی بی حد آن ها است. هرچه فاصله بین اهداف و واقعیت موجود بیشتر باشد، شخص به همان اندازه غیر طبیعی است. (سهرابیان، ۱۳۸۰)
– دیدگاه روانکاوی اجتماعی هورنای. هورنای عقیده دارد که بیماران بیش از آنکه ناراحتی و مشکلات جنسی داشته باشند، عدم امنیت و عدم تامین شغلی داشته و همین امر باعث می شود تحریکات جنسی و عقده ادیپ را زیر سوال ببرند. وی به جای آن به روابط فرا با محیط و اجتماع توجه میکند. به نظر هورنای (به نقل از فرقدانی، ۱۳۸۳) مردم با کمک یکی از سه روش زیر اضطراب و نگرانی خود را کنترل میکنند:
-
- حرکت به سوی مردم یا توافق